بهار من نکند شرط بسته ایی با خود
تمام پنجره ها را ستاره بشماری ؟
چقدر مانده به اتمام این شب تاریک
چقدر مانده که دست از سکوت برداری ؟
دوباره حرف بزن خوب من نمی خواهد
که احترام سکوت مرا نگهداری!
تمام طول شب این بود فکر ِ عاشق تو
که مثل آن همه دیروز دوستش داری ؟
تمام طول شب این بود حرف چشمانت
که آی عاشق ِ دیوانه با توام ، آری...
همیشه با تو بهار و همیشه بی تو خزان
حکایت من و تقویم های دیواری!
چهار سال از آن صبح عاشقانه گذشت
و تو هنوز به احساس من وفاداری...!
تو هیچ فرق نکردی هنوز شیرینی
هنوز شکل همان روزهای دیداری..!
چرا بهانه و ای کاش ما که می دانیم
تمام می شود این انتظار اجباری...!
دوباره صبح همان صبح ناب خواهد شد
دوباره خواب پر از رنگ و بوی بیداری..!
برچسب : نویسنده : rahgozarkocheha بازدید : 167