رهایم کن که بیش از این گرفتارت نمی مانم
من از ابرازِ احساسم پشیمانم، پشیمانم
برو تا آتشِ خشمم نسوزاند غرورت را
من آن آتش فشانم که رسیده وقتِ طغیانم
مجو صبر و ثباتم را، از این طوفان نجاتم را
که سرگردان و بی سامان چو شن های بیابانم
بهاری سر نخواهد زد ز یخبندانِ احساسم
برو تا رخت بربندد ز تقویمت زمستانم
سرابِ آرزوهایم، نگاهِ پرگناهِ توست
من از چشمی که می جوید شکستم را گریزانم
برای خستگی هایت پیِ تسکینِ دیگر باش
تو را ای خارِ هرجایی چه با گل های دامانم؟!
نه از اندوهِ دل کندن، نه از تاثیرِ تنهایی ست
اگر دیدی نمی خندم، اگر دیدی پریشانم
در آغوشِ کویرِ غم، من آن خاکِ گرفتارم
که مشتاقانه می سوزم ولی دلتنگِ بارانم
برای قلب غمگینم، شبی از دفترِ شعرم
به آوازِ سکوتی سرد، شعرِ مرگ می خوانم
نوشته شده در دوشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۳ساعت 19:15  نویسنده آرش
برچسب : نویسنده : rahgozarkocheha بازدید : 20